آتشخانه ی بهشت

آیا بر انسان دورانی گذشت که قابل ذکر نباشد ؟

آتشخانه ی بهشت

آیا بر انسان دورانی گذشت که قابل ذکر نباشد ؟

عشق ؟!!


                                                   بسم الله الرحمن الرحیم
بنا بر این داشتم که تا اونجایی که میشه از خودم واز تجربیات خودم و اون چیزایی که استنباط خودمه چیزی ننویسم مگر اینکه چرت وپرتای معمولی باشه و خلاصه نظر دادن تو مسائل نباشه مخصوصا که حالا مذهبی هم باشه.ولی فکر کنم این وبلا گ شخصیه ها کسی هم که میاد یه وبلاگ شخصیو میخونه پیه این چیزا رو هم به تنش میماله(این چیزا = نظر شخصیه نویسنده که اصلا نه علمیه نه حدیث و آیه ای در موردش یافت شده است ! تازه الان همه ی چیزای علمی با قرآن مطابقت داره.(منم شنیدم))
خوب به هر حال من که اصولا خواننده ی چندانی ندارم و ان شاءالله نخواهم داشت و نمیخوام یه کاری تو مایه های معاویه و کعب الاحبار بکنم چون معاویه به یکی پشتش گرم بود و بهش استناد میکرد.(اگه گفتین کی ؟)
بد عت در دین یعنی چی ؟
محمدبن حکیم گوید: به حضرت ابوالحسن علیه السلام عرض کردم: قربانت ما در دین دانشمند شدیم و از برکت شما خدا ما را از مردم بى‏نیاز کرد تا آنجا که جمعى از ما در مجلسى باشیم: کسى از رفیقش چیزى نپرسد چون آن مسأله و جوابش را در خاطر دارد بواسطه منتى که خدا از برکت شما بر ما نهاده، اما گاهى مطلبى براى ما پیش مى‏آید که از شما و پدرانت درباره آن سخنى به ما نرسیده است پس ما به بهترین وجهى که در نظر داریم توجه مى‏کنیم و راهى را که با اخبار از شما رسیده موافق‏تر است انتخاب مى‏کنیم. فرمود: چه دور است، چه دور است این راه از حقیقت، به خدا هر که هلاک شد از همین راه هلاک شد اى پسر حکیم سپس فرمود: خدا لعنت کند ابوحنیفه را که مى‏گفت: على چنان گفت و من چنین گویم. ابن حکیم به هشام گفت به خدا من از این سخن مقصودى نداشتم جز اینکه مرا به قیاس اجازه دهد.(اصول کافى جلد 1 ص :72 روایة: 9 )
ولی به تازگی یه سوال پیش اومده اونم اینکه چرا انقدر حدیث در مورد عشق کمه ؟ من که تا حالا یه دونشو دیدم یه جایی هم دیدم نوشته بود که احادیث معتبری که در مورد عشق گفتن٬گفتن عشق مذمومه.
البته این سوال خیلی وقت بود که ته مهای ذهنم بود ولی به هر حال از تو ضمیر نا خود آگاه یا هر کوفتی که اسمش هست اومد بیرونو داره اذیتم میکنه.
اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که اون عشقی که تو احادیث مذمومه همون خاطر خواه شدنه و از قوه ی وهمیه نشات میگیره و اونو گفتن بده(به فتح باء) که مثلا عاشق کسی بشی که نباید و لیاقت نداره زمام عقلتو بدی دستش.
بعد فکر کردم که اینجا یعنی همون عشق یکی از نقاط حساسیه که فرق نگاه عارفانه و نگاه فقیهانه(عالمانه) رو روشن میکنه.چون میگن ائمه هر کدوم از شاگرداشونو یه جوری آموزش میدادن و به بعضیا که عرفان حالیشون بوده جوابای عرفانی میدادن و بهشون میگفتن که این سره(رازه (همه چیزو که نباید توضیح داد.)) پس سرش کن به اهلش بگو.(مثل یونس بن عبدالرحمن شاگرد امام رضا(ع)) که اگه این طوری باشه یعنی هیچی دیگه ! عشق یه مفهوم خطر ناکه که اگه از قبل آماده نباشی و یه سری چیزا(همون ظرفیت) رو نداشته باشی این ازون سرالاسراریه که درک کردنش مساویست با دیوونگی و سر به بیابون گذاشتن (تازه بعضیا با اینم حال میکنن.) پس اینجا یا فقیهی که راحت و بی دردسر زندگیتو میکنی یا عارفانه نگاه میکنی و میری عاشق میشی و خلاصه هیجان و بدبختی و بی خوابی و همه ی اون چیزایی که حافظ گفته.


عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید                     نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


یا عشق اصطرلاب اسرار خداست(این مال مولویه ها)


ولی هر جور بخوای فکر کنی ای خواننده ی این اراجیف اگه جای امام زمان(ع) بودی شمشیرو دست اون عاشقه میدادی یا اگر به محبم شمشیر میدادی عاشقرو ترجیح میدادی چون یا باید فکر طرف انقدر کار کنه که حکمت همه ی اوامرو بفهمه و عمل کنه یا عاشق باشه و به هیچی فکر نکنه ! بگه اگه الان خدا هم بگه این کارو نکن من میکنم چون عشقم بهم گفته و من کاری ندارم که اینی که گفته گناهه یا ثوابه من میکنم حالا هر کی که میخواد خوشش بیاد هر کی نمیخواد بدش بیاد و اصلا بعد از اینکه یه جوری به کسی یا چیزی(مثلا خود خدا) یقین پیدا کردی عشقم خود به خود میاد.(اولا نگو نمیاد چون میاد بعدشم نگو چون یقین داره پس اوامرو گوش میکنه چون نمیکنه !)
تازه این وسط سلطان عشق چی میشه ؟ همونطوری که امام رضا(ع) سلطان العارفینه امام حسین(ع) هم سلطان عشقه.به این آسونیا که نمیشه همه ی این قضیه ماست مالی بشه.(که این مطلب آخر توضیح زیاد داره.)
تا قبل از این اگر کسی در مورد یه مطلبی یه حدیث میگفت من خفه میشدم ولی در این مورد اگه حدیث میارین باید دلیل عقلی هم همراهش بیارین یعنی باید با عقل جور در بیاد.حداقل بگین فکر میکنین چرا تو اون حدیث اونجوری گفتن(اینکه چرا چی فکر میکنین رو هم باید با یه حدیث دیگه ثابت کنین.)
این چیزا رو هم اصلا خشن نخونین میخوایم صحبت کنیم دیگه ! مراء و جدلی هم با هم نداریم ان شاءالله.
خدا خودش میگه که : گفت و گوی علمی میان بندگانم باعث زنده شدن دلهای مرده میگردد در صورتی که پایان گفت و گویشان به امری که مر بوط به منست برسد.
خلاصه این دو تا فعلا دلایل منه و با خیال راحت میرم بخوابم چون هر جوری بود خودمو گول زدمو فکر و دلمو یکی کردم تا بعد.



پ.ن 1:هم اکنون نیاز مند یاری سبزتان هستیم.
پ.ن 2:جدیدا تو یه وبلاگ نظر دادم.اونم در مورد عشق بود گفتم اگه میخوای در مورد عشق بنویسی باید خیلی بهتر از این بنویسی فکر کنم نفرینم کرد.
پ.ن 3:من از اول که نوشتن این پستو شروع کردم میخواستم یه چیزی در مورد چه طوری حدیث خوندنو رابطش با کشف شهود بنویسم ولی دیدین که چی شد.دیدین ؟
پ.ن 4:پس نتیجه میگیریم که اگه شما بخواین این قصه سر دراز دارد.
پ.ن 5:املای اراجیفو اصطرلابو مطمئن نیستم درست نوشته باشم.به هر حال اگه غلط نوشته باشم عمدا میذارم غلط بمونه تا شما رو امتحان کنم.(الکذب حرام ولو بمزاح.) 

پ.ن ۶:پست قبلی مهم تره ها این پست فعلا حرف مفته اگه اونو نخوندین یه لطفی بکنین(به خودتون) اونو هم بخونین. (چی ؟ باید زودتر میگفتم ؟)

 

اخلاص

معاذ بن جبل روایت کرده است که به اتفاق رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بر مرکب سوار بودیم .
بر حضرت عرضه داشتم : یا رسول الله پدر و مادرم فدایت٬ حدیثی برای من بازگو.
در همان حال که راه می سپـردیم حضرتش نظری به آسمان افکند و فرمود:
((خدای را سپـاس که هر چه بخواهد بر خلق خود جاری و روا میسازد.پـس از آن فرمود : ای معاذ اینک حدیثی که پـیامبری برای امت خود نگفته است برای تو باز میگویم که اگر به حفظ آن همت گماری٬ در زندگی سود بری و اگر بشنوی و به آن عمل نکنی ٬حجتی برای تو نزد پـروردگار باقی نخواهد ماند؛ آنگاه فرمود : خداوند عز و جل پـیش از آفرینش آسمانها هفت ملک خلق کرد٬ و در هر آسمان یکی از آن ملائک را مقرر و معین فرمود و بر در هر آسمان ملکی را حاجب و دربان گماشت.
چون فرشتگانی که مامورند اعمال بندگان خدا را از بام تا شام بنویسند٬ بخواهند عمل بنده ای را که از آن نوری چون خورشید تابان است را صعود دهند ٬آنگاه که به آسمان نخستین رسند ناگاه ملک آن آسمان فرمان دهد:«باز ایستید و این عمل را بر صورت صاحبش فرو کوبید که من ملک غیبتم و اجازه نخواهم داد عمل آن بنده را که به غیبت آلوده است عبور دهید خدایم به این کار مامور فرموده است.»
بار دیگر که فرشتگان عمل صالح دیگری را با خود به آسمان دوم بالا برند٬باز ملک آن آسمان دستور توقف دهد و گوید:«این عمل را بر صورت صاحبش فرو زنید که این آدمی از کار و عمل خود تنها به دنیا چشم داشته و من صاحب دنیایم و اجازه نخواهم داد چنین عملی را از اینجا بالا برند.»
فرشتگان بار دیگر عمل نیک بنده ای را که از صدقه و نماز خود مسرور و شادمان است تا آسمان سوم بالا میبرند ناگهان ملک سومین آسمان بانگ بردارد:«باز ایستید و این عمل را بر صورت و پـشت صاحبش کوبید که من ملک کبرم.این بنده از عمل خود به کبر افتاده است و در محافل به آن فخر و تکبر فروخته است.پـروردگارم فرمان داده است که عملی از این گونه را از خویش اجازه ی عبور ندهم.»
باز فرشتگان عمل بنده ای را که همچون ستاره ای در آسمان میدرخشد با خود صعود دهند.این بنده زمزمه ی تسبیح حق و روزه و حج داشته است.ولی چون به چهارمین آسمان رسند٬ملک آن آسمان گوید : «باز ایستید و این اعمال را بر پـیکر صاحبش فرو کوبید که من ملک عجب و خودپـسندیم.این بنده به خود معجب شده و عمل او به عجبش آورده است.پـروردگار فرمانم داده است که تا به این گونه اعمال پـروانه ی فراز رفتن ندهم.»
این مرتبه فرشتگان عملی به زیبایی عروس حجله با خود به آسمانها برند٬صاحب این عمل جهاد نموده و در میان نماز های فریضه نافله به جای آورده و عملش همچون شتری صیحه میکشد و روشنایی از آن چون خورشید میتابد تا آنکه به آسمان پنجم رسند.اما باز هم ملک آن آسمان فرمان دهد : «توقف کنید و این عمل را به صاحبش بر گردانید و بر گردنش بار کنید که من ملک حسدم و این بنده به حسادت گرفتار است و از دیدن هر کس که علمی یا عملی در عبادت حق تعالی دارد به حسد می افتد و چشم دیدار کسی را که از وی در علم و عبادت برتر است ندارد و در حق او سخن ناروا میگوید.» خلاصه آن عمل بر گردن عامل آن بار میشود و آن اعمال و عبادات او را لعنت و نفرین کنند.
بار دیگر فرشتگان نماز و زکات و حج و عمره ی بنده ای را تا به آسمان ششم فرا میبرند٬اما باز ملک آن آسمان ندا در دهد که : «باز ایستید من ملک رحمتم.این عمل را به صورت صاحبش بر زنید و نور از دیدگانش باز گیرید که این بنده را به بندگان ترحمی نیست و چون کسی به گناهی گرفتار آید و یا به سختی و مصیبتی در دنیا مبتلا شود زبان به شماتت و سرزنش گشاید پروردگارم امر داده است تا اعمال چنین مردمان را نگذارم که از من عبور دهند.»
باز هم فرشتگان حفظه جهد و کوشش در طریق عبادت و ورع و پارسایی بنده ای را که چون رعد می غرد و چون برق می جهد و نور میبخشد و با آن سه هزار فرشته همراهی میکنند تا به آسمان هفتم بالا می برند.لیکن ناگهان ملک آن آسمان فرمان می دهد : «باز ایستید و این عمل را بر صورت صاحبش فرو کوبید.من ملک حجابم و از آن اعمال که محض پروروردگار نباشد ممانعت خواهم کرد.این بنده از اعمال خود رفعت و منزلت خویش را نزد بزرگان می طلبیده و می خواسته است که نامش را در محافل باز گویند و در شهرها مشهور و معروف گردد.خدایم دستور داده است تا اعمال و عبادتی را که محض پروردگار نباشد اجازه ی صعود ندهم.»

پ.ن ۱ :میخواستم قبل از این پست یه چیزایی در مورد نفس حدیث خوندن و اینکه اصولا شاید باید چه دیدی بهش داشت بذارم٬که خوب البته یکم طول میکشید٬فکر کنم لازم بود قبل از این پست بذارمش چون این حدیث  اخلاص واقعا حیفه که سرسری بخونیمش فقط یک کلام اونم این که معاذ زد زیر گریه٬تا موقعی که با حدیث حال نکنی هیچی ازش یادت نمیمونه یعنی همون خودمونیه با معرفت خوندنو میگم.مثالشم اینکه اونجایی که عمل تا خود خدا میرسه و خدا ردش میکنه اگه پیش خودمون بگیم« آه حالا خود خود خدا داره صحبت میکنه» یه نمور معرفت به خرج دادیم ولی تو وبلاگ بازنده ترین انقدر بحث اخلاص بود که من گفتم نه دیگه زود تر باب اخلاصو باز کنیم.(نوادر دات بلاگفا دو نقطه دش ایکس)

اینم عرفانیش

شب اگر چه ضد روز است٬اما یاریگر اوست و یک کار میکنند.اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی٬و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطل.پس در شب می آسایند و می خسبند و همه ی آلات از قبیل دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوتی میگیرند و روز آن قوتها را خرج میکنند.
پس جمله ی اضداد نسبت به ما ضد مینمایند نسبت به حکیم همه یک کار میکنند و ضد نیستند.در عالم بنما کدام بدست که در ضد آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست.مثلا یکی قصد کشتن کرد به زنا مشغول و سر گرم شد و مرتکب قتل نشد.از این رو که زناست بد است از این رو که مانع قتل شد نیک است.پس بدی و نیکی یک چیزند غیر مجزا.و از این روست که بحث است با زرتشتیان که ایشان میگویند دو خداست : یکی خالق خیر و یکی خالق شر.اکنون تو بنما خیر بی شر تا ما اقرار کنیم که خدای شر هست و خدای خیر.و این محال است زیرا که خیر از شر جدا نیست چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست.پس دو خالق محال است.


پ.ن 1:این جنگ و تضاد از دید فرد ی که در این عالم نسبیتها زندگی میکند حقیقی است و هرگز نور و ظلمت و علم و جهل و ... یکی نیستند اما نسبت به خالق همه حکمت و مصلحت است.


پ.ن 2:حقیقت دین زرتشت یکتا پرستی است و این انتقاد از نفس این اعتقاد پیروان است نه از خود جناب زرتشت.


پ.ن 3:چون که بی رنگی اسیر رنگ شد          موسیی با موسیی در جنگ شد
          چون دو رنگی از میان برداشتی              موسی و فرعون دارند آشتی


پ.ن 4:چون گل از خار است و خار از گل چرا
                                                                جمله در جنگند و اندر ماجرا ؟؟؟
         یا نه جنگست این برای حکمت است
                                                          همچو جنگ خر فروشان صنعت است


پ.ن 5:همونطوری که در جریان هستید دماغ به کسر دال یعنی مغز.